سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مقدمه :
یکی بود یکی نبود ، تو این دنیای بزرگ یه پسر 17 ساله بود که اسمش هری پاتر بود.
هری تو خونه ی شوهر خاله ش زندگی می کرد.
خوب بسه دیگه بریم تو داستان ...

فصل 1 : تلاش بی فایده

یه روز گرم تابستون هری تو اتاقش داشت مگس می پروند و از بیکاری نمیدونست چه غلطی بکنه که یهو از تو خونه صدای جیغ و داد بلند شد.
هری که غافلگیر شده بود مثل هفت تیر پا شد و چوبدستشو گرفت و رفت که ببینه چی شده ، وقتی رسید به طبقه پایین دید یه مار گنده وسط اتاق دور خودش حلقه زده عمو ورنون،خاله پتونیا و دادلی خپله هم از ترس رفته بودن روی مبل و جیغ و داد می کشیدن ولی وقتی هری رو دیدن همه ساکت شدن.
هری یه نگاهی به ورنون کرد و گفت: تو خجالت نمی کشی با این هیکلت از یه مار میترسی ؟ پاشو گمشو برو بیرون (با لحن خشایار)
عمو ورنون که مثل لبو قرمز شده بود گفت : اگه تو نمیترسی یه غلطی بکن دیگه ، مثل منگولا ایستاده منو نگاه میکنه ...
- باشه ، پس خوب نگاه کن
هری یه پوزخندی تحویل عمو ورنون داد و رفت در خونه رو باز کرد بعد به مار نزدیک شد، تو چشماش خیره شد وبه زبون ماری گفت: هیــــــــــــــس ، هیـــــــــــــس
یه لحظه فکر کرد ضایع شده چون مار حرکت نکرد ولی بعد از چند ثانیه ماره آروم آروم از در رفت بیرون و هری در رو پشت سرش بست.
بعد رو به ورنون کرد و نیششو تا بنا گوش باز کرد. ورنون که مثل ماست وا رفته بود گفت: تو با مار حرف زدی؟
- آره
- چی بهش گفتی؟
- مگه نشنیدی؟
دادلی که از روی مبل پایین اومده بود گفت: خوب شنیدیم!! ولی اگه اینطوری باشه منم میتونم با مار ها صحبت کنم.
- آره جون خودت ، کاره بابات نیست ، تو شلوارتو بکش بالا که خربزه آبه.
هری با گفتن این جمله رفت تو اتاقش در طبقه بالا و روی تخت دراز کشید و چند دقیقه به جمله ای که گفته بود فکر کرد ولی آخرش مخش هنگ کرد بعد با خودش گفت من باید به جان پیچ ها و چیزهای مهمتری فکر کنم نه این چیزا.
مدتی به ر.آ.ب فکر کرد و به این نتیجه رسید که تا کتاب 7 نیاد هیچی معلوم نیست.
بعد یاد حرف دامبلدور افتاد که گفته بود امکان داره یکی از جان پیچ ها ناجینی ، مار ولدمورت باشه
- یعنی کجا میتونم ماره رو پیدا کنم؟
پیش خودش فکر کرد قیافه ی این ماره که اومده بود تو خونشون خیلی آشنا بود ، انگار یه جایی دیده بودش
یهو رنگش مثل میت سفید شد بعد زد تو سر خودشو گفت: مار در کوزه و ما گرد جهان می گردیم
- این ماره ناجینی بود. نباید بزارم در بره باید برم دنبالش .
دوباره چوبدستشو برداشت و سریع از خونه زد بیرون . تمام پریوت درایو رو گشت ولی اثری ازش نبود. دیگه غروب شده بود و هری نا امید داشت برمی گشت خونه.
تو راه وقتی داشت از کنار یکی از خونه ها رد می شد یه حسی بهش گفت که ماره تو همین خونه ست.
یهو داد زد: ناجیـــــــنــــــــــی ، من دارم میــــــــــــــــــــــــــام ، بعد در خونه رو باز کرد و رفت تو بعد صاحب خونه یه چک زد تو گوشش و با یه تیپو از خونه پرتش کرد بیرون.
وقتی درو بست هری داد زد برو بابا ، مورچه چیه که کله پاچه ش باشه . بعد پیش خودش گفت : این دیگه واقعا ربطی نداشت بعد خندید و دوباره راه افتاد.
وقتی به خونه رسید دادلی درو باز کرد و به هری گفت: تا حالا کجا بودی؟
هری که از خستگی حوصله جواب دادن نداشت با دستش یه حرکت زشت انجام داد.
- خیلی بی شهوری هری ، نفهم
هری گفت: باباته و رفت تو اتاقش که استراحت کنه ...

---------------------------------------------------------------------------

فصل 2 : پناهگاه

هری بیدار شو صبح شده ، چقدر می خوابی پاشو دیگه

بعد از تکرار این جملات طی نیم ساعت ، هری با خوردن یه چَک آبدار چشاشو باز کرد و دید چیزی نمی بینه بعد عینکشو زد به چشماش قیافه رون رو دید که کنار تختش نشسته و مثل منگولا داره لبخند می زنه.

یهو داد زد: ببند نیشتو ، این چه طرزه بیدار کردنه روانــــــی

-: دهنت سرویس ، نیم ساعته دارم صدات می کنم. اگه میّت بود تا حالا پا شده بود ، دارم افسوس میخورم که چرا همون اول چَکو نزدم.

-: ببند حلقتو ، دیروز تا غروب داشتم خیابون ها سَگدو می زدم.

-: چرا؟

-: قضیه ش مفصله

-: خوب ، بنال ببینم چی شده؟

هری هم قضیه ناجینی رو براش تعریف کرد. بعد از اینکه حرفش تموم شد ، رون گفت: بی شعوری دیگه همون اول که ماره تو خونه بود باید می گرفتیش.

-: خوب آقای با شعور میشه بپرسم چطوری اومدی تو خونه؟

-: آپارات کردم و اومدم تو اتاقت

-: همین دیگه ، خونه صاحب نداره که. هرکس سرشو میندازه پایین مثل خر میاد تو. حالا کی بی شعوره من یا تو؟

-: جفتمون

-: خوشم میاد خوب قضاوت می کنی ، حالا واسه چی اومدی اینجا ؟

-: اومدم ببرمت پناهگاه

-: مگه خودم اِفلیجم که تو منو ببری پناهگاه ، خوب خودم میومدم.

-: نه نگرفتی چی شد ، من محافظتم . باید تو راه ازت مراقبت کنم.

-: وااااااای ، خدایا می بینی چقدر ذلیل شدم ، حالا کارم به جایی رسیده که این چلقوز میخواد ازم مراقبت کنه.

-: خیلی ام دلت بخواد. زودتر آماده شو راه بیافتیم ، نگران میشن.

-:اوکــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

بالاخره بعد از یه ساعت هری آماده شد و با هم آپارات کردن و به پناهگاه رفتن . وقتی به اونجا رسیدن رون در زد. خانم ویزلی به در نزدیک شد و گفت: تویی رون ؟؟؟

-: آره منم

-: خوب رمز ورود رو بگو

-: درو باز کن بز کوهی

با گفتن این حرف هری زد تو گوش رون و گفت: نَفَهم ، این چه طرزه صحبت کردنه ؟

رون گفت: احمق الدوله این اسم رمزه «درو باز کن بز کوهی» .

-: کدوم احمق این رمز رو انتخاب کرده ؟

-: مادرم

هری که فجیحاً ضایع شده بود گفت: آخـی بمیرم ، صورتت خیلی درد گرفت ، الهی دستم بشکنه .

-: انشاء الله

در همین حال خانم ویزلی درو باز کرد و هری رو حسابی تو بغلش چلـوند. هری هم بعد از خوش آمد گویی خانم ویزلی وارد خونه شد و گفت: سلام به همگی. بعد دید کسی تو خونه نیست و ضایع شده

پرسید: بقیه کجان؟

خانم ویزلی گفت: جینی و هرمیون طبقه بالا هستن ، فرد و جرج هم .... یه دفعه متوجه شد هری نیست ، به رون گفت : هری کجاست؟؟؟

-: تا اسم جینی رو شنید رفت طبقه بالا

-: خانم ویزلی خندید و گفت : آخـــــی

رون هم به سرعت رفت طبقه بالا و وقتی در اتاق رو باز کرد چیزی رو که نباید می دید ، دید ... . ((( ادامــــــــه دارد )))

 

ه :
یکی بود یکی نبود ، تو این دنیای بزرگ یه پسر 17 ساله بود که اسمش هری پاتر بود.
هری تو خونه ی شوهر خاله ش زندگی می کرد.
خوب بسه دیگه بریم تو داستان ...

فصل 1 : تلاش بی فایده

یه روز گرم تابستون هری تو اتاقش داشت مگس می پروند و از بیکاری نمیدونست چه غلطی بکنه که یهو از تو خونه صدای جیغ و داد بلند شد.
هری که غافلگیر شده بود مثل هفت تیر پا شد و چوبدستشو گرفت و رفت که ببینه چی شده ، وقتی رسید به طبقه پایین دید یه مار گنده وسط اتاق دور خودش حلقه زده عمو ورنون،خاله پتونیا و دادلی خپله هم از ترس رفته بودن روی مبل و جیغ و داد می کشیدن ولی وقتی هری رو دیدن همه ساکت شدن.
هری یه نگاهی به ورنون کرد و گفت: تو خجالت نمی کشی با این هیکلت از یه مار میترسی ؟ پاشو گمشو برو بیرون (با لحن خشایار)
عمو ورنون که مثل لبو قرمز شده بود گفت : اگه تو نمیترسی یه غلطی بکن دیگه ، مثل منگولا ایستاده منو نگاه میکنه ...
- باشه ، پس خوب نگاه کن
هری یه پوزخندی تحویل عمو ورنون داد و رفت در خونه رو باز کرد بعد به مار نزدیک شد، تو چشماش خیره شد وبه زبون ماری گفت: هیــــــــــــــس ، هیـــــــــــــس
یه لحظه فکر کرد ضایع شده چون مار حرکت نکرد ولی بعد از چند ثانیه ماره آروم آروم از در رفت بیرون و هری در رو پشت سرش بست.
بعد رو به ورنون کرد و نیششو تا بنا گوش باز کرد. ورنون که مثل ماست وا رفته بود گفت: تو با مار حرف زدی؟
- آره
- چی بهش گفتی؟
- مگه نشنیدی؟
دادلی که از روی مبل پایین اومده بود گفت: خوب شنیدیم!! ولی اگه اینطوری باشه منم میتونم با مار ها صحبت کنم.
- آره جون خودت ، کاره بابات نیست ، تو شلوارتو بکش بالا که خربزه آبه.
هری با گفتن این جمله رفت تو اتاقش در طبقه بالا و روی تخت دراز کشید و چند دقیقه به جمله ای که گفته بود فکر کرد ولی آخرش مخش هنگ کرد بعد با خودش گفت من باید به جان پیچ ها و چیزهای مهمتری فکر کنم نه این چیزا.
مدتی به ر.آ.ب فکر کرد و به این نتیجه رسید که تا کتاب 7 نیاد هیچی معلوم نیست.
بعد یاد حرف دامبلدور افتاد که گفته بود امکان داره یکی از جان پیچ ها ناجینی ، مار ولدمورت باشه
- یعنی کجا میتونم ماره رو پیدا کنم؟
پیش خودش فکر کرد قیافه ی این ماره که اومده بود تو خونشون خیلی آشنا بود ، انگار یه جایی دیده بودش
یهو رنگش مثل میت سفید شد بعد زد تو سر خودشو گفت: مار در کوزه و ما گرد جهان می گردیم
- این ماره ناجینی بود. نباید بزارم در بره باید برم دنبالش .
دوباره چوبدستشو برداشت و سریع از خونه زد بیرون . تمام پریوت درایو رو گشت ولی اثری ازش نبود. دیگه غروب شده بود و هری نا امید داشت برمی گشت خونه.
تو راه وقتی داشت از کنار یکی از خونه ها رد می شد یه حسی بهش گفت که ماره تو همین خونه ست.
یهو داد زد: ناجیـــــــنــــــــــی ، من دارم میــــــــــــــــــــــــــام ، بعد در خونه رو باز کرد و رفت تو بعد صاحب خونه یه چک زد تو گوشش و با یه تیپو از خونه پرتش کرد بیرون.
وقتی درو بست هری داد زد برو بابا ، مورچه چیه که کله پاچه ش باشه . بعد پیش خودش گفت : این دیگه واقعا ربطی نداشت بعد خندید و دوباره راه افتاد.
وقتی به خونه رسید دادلی درو باز کرد و به هری گفت: تا حالا کجا بودی؟
هری که از خستگی حوصله جواب دادن نداشت با دستش یه حرکت زشت انجام داد.
- خیلی بی شهوری هری ، نفهم
هری گفت: باباته و رفت تو اتاقش که استراحت کنه ...

---------------------------------------------------------------------------

فصل 2 : پناهگاه

هری بیدار شو صبح شده ، چقدر می خوابی پاشو دیگه

بعد از تکرار این جملات طی نیم ساعت ، هری با خوردن یه چَک آبدار چشاشو باز کرد و دید چیزی نمی بینه بعد عینکشو زد به چشماش قیافه رون رو دید که کنار تختش نشسته و مثل منگولا داره لبخند می زنه.

یهو داد زد: ببند نیشتو ، این چه طرزه بیدار کردنه روانــــــی

-: دهنت سرویس ، نیم ساعته دارم صدات می کنم. اگه میّت بود تا حالا پا شده بود ، دارم افسوس میخورم که چرا همون اول چَکو نزدم.

-: ببند حلقتو ، دیروز تا غروب داشتم خیابون ها سَگدو می زدم.

-: چرا؟

-: قضیه ش مفصله

-: خوب ، بنال ببینم چی شده؟

هری هم قضیه ناجینی رو براش تعریف کرد. بعد از اینکه حرفش تموم شد ، رون گفت: بی شعوری دیگه همون اول که ماره تو خونه بود باید می گرفتیش.

-: خوب آقای با شعور میشه بپرسم چطوری اومدی تو خونه؟

-: آپارات کردم و اومدم تو اتاقت

-: همین دیگه ، خونه صاحب نداره که. هرکس سرشو میندازه پایین مثل خر میاد تو. حالا کی بی شعوره من یا تو؟

-: جفتمون

-: خوشم میاد خوب قضاوت می کنی ، حالا واسه چی اومدی اینجا ؟

-: اومدم ببرمت پناهگاه

-: مگه خودم اِفلیجم که تو منو ببری پناهگاه ، خوب خودم میومدم.

-: نه نگرفتی چی شد ، من محافظتم . باید تو راه ازت مراقبت کنم.

-: وااااااای ، خدایا می بینی چقدر ذلیل شدم ، حالا کارم به جایی رسیده که این چلقوز میخواد ازم مراقبت کنه.

-: خیلی ام دلت بخواد. زودتر آماده شو راه بیافتیم ، نگران میشن.

-:اوکــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

بالاخره بعد از یه ساعت هری آماده شد و با هم آپارات کردن و به پناهگاه رفتن . وقتی به اونجا رسیدن رون در زد. خانم ویزلی به در نزدیک شد و گفت: تویی رون ؟؟؟

-: آره منم

-: خوب رمز ورود رو بگو

-: درو باز کن بز کوهی

با گفتن این حرف هری زد تو گوش رون و گفت: نَفَهم ، این چه طرزه صحبت کردنه ؟

رون گفت: احمق الدوله این اسم رمزه «درو باز کن بز کوهی» .

-: کدوم احمق این رمز رو انتخاب کرده ؟

-: مادرم

هری که فجیحاً ضایع شده بود گفت: آخـی بمیرم ، صورتت خیلی درد گرفت ، الهی دستم بشکنه .

-: انشاء الله

در همین حال خانم ویزلی درو باز کرد و هری رو حسابی تو بغلش چلـوند. هری هم بعد از خوش آمد گویی خانم ویزلی وارد خونه شد و گفت: سلام به همگی. بعد دید کسی تو خونه نیست و ضایع شده

پرسید: بقیه کجان؟

خانم ویزلی گفت: جینی و هرمیون طبقه بالا هستن ، فرد و جرج هم .... یه دفعه متوجه شد هری نیست ، به رون گفت : هری کجاست؟؟؟

-: تا اسم جینی رو شنید رفت طبقه بالا

-: خانم ویزلی خندید و گفت : آخـــــی

رون هم به سرعت رفت طبقه بالا و وقتی در اتاق رو باز کرد چیزی رو که نباید می دید ، دید ... . ((( ادامــــــــه دارد )))

 






تاریخ : پنج شنبه 93/5/23 | 10:54 عصر | نویسنده : helipa | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.